شرارت آمیخته به نبوغ و صداقت و بداههگوییهایش هر گفتوگویی با او را جذاب و خواندنی میکند. شاید بتوان گفت که در هالیوود هیچکس با صراحت تارانتینو مقابل خبرنگاران نمینشیند و راحت حرفهایش را نمیزند. او که این روزها با «لعنتیهای بیآبرو» دوباره طعم شیرین موفقیت را چشیده و پس از سالها در 8 رشته نامزد اسکار شده، گفتوگوهای زیادی پیرامون این فیلم انجام داده که در میان آنها، آنچه پیشرو دارید، خواندنیتر از بقیه جلوه میکند.گفتوگوی حاضر را الاتایلور انجام داده؛ سینمایینویسی که 17سال پیش هنگام اکران «سگدانی»، یکی از اولین مصاحبهها را با تارانتینو انجام داده بود. در این فاصله تارانتینو فیلمهای زیادی ساخته که اتفاقاً جز «داستان عامهپسند»، بقیه با نقدهای تندوتیز تایلور مواجه شدهاند. تایلور با اینکه سعی کرده بیطرفیاش را در طول مصاحبه حفظ کند ولی پیداست که «لعنتیهای بیآبرو» را دوست داشته. در این گفتوگو تارانتینو، از «لعنتیهای بیآبرو»، دیدگاهش در مورد زندگی و علائقش در سینما سخن گفته است.
- از قرار معلوم سالها پیش از این، فیلمنامه را نوشته و کنار گذاشته بودید!
هم بله و هم نه. بعداز «جکی براون» بالاخره تصمیم گرفتم به این سوژه بپردازم. قرار بود که این کار اولین فیلمنامه اورژینال من پس از «قصههای عامهپسند» باشد و داستان واقعی سربازان آمریکایی را در محوریت خود داشته باشد؛ سربازانی که بعد از محکومیت در دادگاه نظامی فرار کرده بودند! بهخاطر این میزان اهمیت موضوع و قصه، حساسیت زیادی نسبت به آن پیدا کرده بودم. نوشتن را شروع کردم و دیگر نمیتوانستم قلمم را زمین بگذارم.
کار آنقدر با سرعت و انگیزه پیش میرفت که در مدت کوتاهی به فیلمنامه یک مینی سریال تبدیل شد. هرازگاهی ایدههای مختلف برای تغییر راههای خشونت و شخصیتپردازی کاراکترها به ذهنم میرسید و این تغییرات را در آن اعمال میکردم. در نهایت پس از چندین مرحله دخل و تصرف به سناریوی فیلمی تبدیل شد که ملاحظهاش کردید. همین اتفاق زمان «بیل را بکش» هم افتاد که در نهایت به ساخت 2 فیلم مجزا انجامید. اما ایده فصلبندی فیلم، هم نو بوده و هم جالب. چون تا آنجا که حافظهام یاری میکند تابهحال هیچ فیلمسازی از آن استفاده نکرده است.
- منظورتان روایت قصه در چند فصل فیلم است؟
دقیقاً همانطور که گفتم فیلمنامه به یک مینیسریال یا به تعبیر واقعبینانهتری به یک رمان واقعی تبدیل شده بود. به هر حال آن را کنار گذاشتم و «بیل را بکش» را ساختم. پس از آن پروژه، احساس کردم دیگر نوبت به «لعنتیهای بیآبرو» رسیده و آن را به عنوان یک مینیسریال جمعوجور دوساعته در 12فصل تکمیل و خلاصه کردم. این شیوه برایم یک مشق جالب و هیجانانگیز بود. با لوک بسون و همکار تهیهکنندهاش برای ساخت فیلم مشورت کردم و خواستم که از این پروژه حمایت کنند. لوک گفت: «متأسفانه آنقدر ایدهآلگرا هستی که اگر بپذیرم باید 5سال برای تماشای فیلمات منتظر بمانم و البته تو از آن معدود فیلمسازانی هستی که با هزار زبان سعی میکنی مرا متقاعد کنی!» حرفش منطقی بهنظر میرسید و نتوانستم بهراحتی از کنار آن بگذرم.
با خودم گفتم که کارکردن روی یک داستان اورژینال با این وسعت در تاریخ و فرهنگ برای یک فیلم سینمایی هم بلندپروازانه است و هم هزینه و زمان طولانی میبرد. بههمینخاطر پیشنهاد فیلم در فیلم را دادم، گابلز، مدیر استودیویی میشود که قرار است «غرور ملی»را بسازد و چند اپیزود از 12 زیر داستان را در هم ادغام کرده و درخود داشته باشد! خودم هم از پیشنهادی که بداهه مطرح کرده بودم هیجانزده شدم!
- به مستندات تاریخی هم رجوع کردید؟
تا حدودی. البته من در این زمینه اطلاعات کافی دارم. حدود 6ماه طول کشید تا سناریو را نوشتم. طرح اولیهای که برای شوسونا در نظر داشتم خیلی خشنتر و قلدرتر از کاراکتری است که در فیلم میبینید؛ یک ژاندارکنوظهور که نازیها را میکشد، آنها را از بالای پشتبام به پایین پرت میکند و به سمتشان کوکتلمولوتوف پرت میکند؛ اما بعد با خودم گفتم که این شخصیت تا حد زیادی به کاراکتر «عروس» در «بیل را بکش»شبیه خواهد شد و بهتر است منطقیتر باشد و به قول شما به واقعیت نزدیکتر.
- منظورتان این است که شما هم به قدرت و نفوذ سینما پناه آوردید و به واسطه آن است که تاریخ را عوض کردید؟
نمیخواستم «لعنتیهای بیآبرو» مثل دیگر فیلمهای جنگی یا تلویزیونی درباره هولوکاست یا حتی مینی سریالهای کنفولت چون «The Key to Rebecca»، همنسلانم و حتی مخاطبین جوانتر را در حصار اندیشههای پوچ آن دوران محدود و حبس کند. اعتراف میکنم که از این بابت تحتتأثیر فیلمهای تبلیغاتی هالیوود قرار گرفتم. فیلمسازان بسیاری در هالیوود هستند که چون نازیها کشورشان را اشغال کردهاند به آمریکا پناه آوردهاند و تصمیم گرفتهاند فیلمهایی درباره جنگ جهانی بسازند؛ ژان رنوار «این زمان مال من است» را ساخت و فریتس لانگ «جستوجو برای دستگیری» را! «بههم پیوستن در فرانسه»اثر ژول داسین و «اعترافات یک جاسوس نازی» اثر آناتول لیتواک هم از همین دسته آثار هستند که در همه آنها جورج ساندرز بهعنوان بازیگر اصلی نقشآفرینی میکند.
من از سبک هیچیک برداشت نکردهام اما نکته قابلتوجهی در همه آنها وجود داشت که نظر من را به خود جلب کرد؛ همه آنها در جریان جنگ و در خلال همان روزها ساخته شدند؛ یعنی همان زمانی که نازیها هنوز یک تهدید جدی محسوب میشدند و این احتمال وجود دارد که هر کدام از این فیلمسازان به نوعی در این زمینه تجربیات شخصی داشته باشند، قربانی جنایات نازیها باشند یا حتی نگران مرگ خانوادههای خود در اروپا... . با این حال اگر منصف باشیم باید اعتراف کنیم که هر کدام از این فیلمها به نوبه خود جالب و سرگرمکننده هستند، حتی گاهی مایههای طنز آنها جدیتشان را تحتالشعاع قرار میدهد، چون مثل «نافرمانی» جدی، رسمی و تشریفاتی نیستند... .
- بسیاری کریستوفر والتز، هنرپیشه قدیمی تلویزیون اتریش را که نقش منفی هانس لاندا را بازی میکند برگ برنده فیلمتان میدانند.
او بینظیر است و منحصر بهفرد. هانس لاندای او هم یکی از بهترین کاراکترهایی است که تاکنون نوشتهام. او از دل نازیهای مبادی آداب، خوشبرخورد و جذاب آمده. البته من ترجیح دادم او را در قالب یک کارآگاه حرفهای به بیننده معرفی کنم نه یک افسر آلمانی!
- الی راث نقش یکی از آپاچیهای یهودی را بازی میکند. با توجه به شباهت فوقالعادهای که این بازیگر به یهودیها دارد، اگر از او در نقش بردپیت استفاده میکردید قطعاً جواب بهتری میگرفتید و شخصیتی تأثیرگذارتر و جنجالیتر داشتید!
این فکر به ذهن خودم هم رسیده بود. اما درباره کاراکتر پیت خیلی تحقیق کردم. پشت شخصیت آلدو قصه تاریخی قابلاعتنایی وجود دارد. او دورگه آمریکایی هندی بود و در سالهای پیش از جنگ جهانی همواره در جبهه مقابل کوکلاس کلانها علیه تبعیض نژادی مبارزه کرده است پس لزومی نداشت که یک یهودی تمامعیار باشد. از اینها گذشته الیراث با لهجه بسیار عالی بوستونیاش ثابت کرد که هیچکس نمیتوانست بهخوبی او کاراکترش را بازی کند.
- فکر میکنم در 46سالگی، زندگی برایتان معنا و مفهوم تازهای پیدا کرده باشد. البته در مقایسه با 17سال پیش که با هم گفتوگو کردیم!
بله مسلماً. اما نگاه من به زندگی قطعاً متأثر از همان فضای خاصی است که ترجیح دادم در آن زندگی کنم.
- پس این تغییر در نوع نگاهتان به زندگی باید در فیلمهای جدیدتان به شکلی منعکس شده باشد!
باید همینطور باشد اما مصادیقش را شما باید پیدا کنید.
- اجازه بدهید سؤالم را به شکلی دیگر مطرح کنم. آیا حاضرید صحنه گوشبریدن در «سگدانی»را باز هم تکرار کنید؟
چرا که نه. در واقع صحنهای که آپاچیها به نشانه پیروزی پوست سر قربانیان را میکنند تکرار همان سکانس «سگدانی»است. اما در «لعنتیهای بیآبرو» این کار را دیگر در غیاب دوربین انجام نمیدهم. راستش را بخواهید خودم هم موقع گرفتن چنین صحنههایی کمی دچار اختلال حواس میشوم و نمیدانم باید چطور آن چیزی که در ذهن دارم را پیاده کنم. فکر میکنم بعد از «جکی براون» توانستهام این میل به تصویر خشونت را به مرحله بلوغش نزدیکتر سازم. شاید چندان خوشایند نباشد اما دقیقاً تجسم ابعاد شخصیتی کاراکترها و اعمال شنیع آنهاست. قصد داشتم با ایده «Man From U.N.L.E» بازی کنم اما نتیجه کارم ایدهای شد از همان جنس اما بهمراتب پختهتر و نوتر. «قصههای عامهپسند» هم قالب و چارچوبی که برای کار حرفهایام درنظر داشتم را شکست.
منظورم این است که اگر فیلمی را مثل «سگدانی» برای استودیوها بسازی مدیران این کمپانیها میگویند«خب، این کارگردان خوبی است. بهتر است سوژه تجاریتر را به او بدهیم تا سود بیشتری عایدمان شود!» به همین خاطر است که ترجیح میدهم فیلم کوچکی را مثل «قصههای عامهپسند» با سلیقه و سبک خاص خودم بسازم حتی اگر 30 تا 35 میلیون دلار بفروشد! پس از آنکه موفقیت قابلتوجه این فیلم را دیدند گفتند الان دیگر موقع آن است که او را وارد نظام استودیویی کنیم. پس بیاییم پروژهای مثل «دیکتریسی» یا «Man From U.N.L.E» را به او بدهیم. این اتفاق هم نیفتاد به هر حال دیدم که مجبور نیستم که خودم را به پروژههای تجاری آنها محدود کنم. ترجیح میدهم موفقیت یا شکستم را خودم رقم بزنم.
- بله حق با شماست اما این هم واقعیت دارد که امروز دنیای سینما پر شده از تارانتینوهایی که هیچیک تواناییها و استعدادهای شما را ندارند.
بله میدانم. مردان بسیاری با کت و شلوارهای سیاه در جشنوارههای مختلف جا پای من گذاشتهاند. اما اگر کارهای مرا دوباره نگاه کنید متوجه تفاوت چشمگیر آنها با آثاری که از روی آنها ساخته شده، میشوید. من زیاد مایل نیستم با این افراد در ارتباط باشم و هرگز از آنها نخواستم که فیلمی بهتر از من بسازند.
باید بگویم که به هر حال این موضوع برایم حل شده است و این واقعیت را پذیرفتهام که افراد زیادی دوست دارند که از سبک من الگوبرداری کنند... . به عنوان مثال من سرجیولئونه و وسترنهای اسپاگتی او را خیلی دوست دارم. به نظرم او ژانر وسترن را از نو ساخت و بعد چنین زیر ژانری را برای آن تعریف کرد که امروز هرکس به نوعی از آن تقلید کند. فکر میکنم من این کار را درباره فیلمهای گانگستری کردهام و در اینگونه، سبکی را به نام خود معرفی کردم که هر کارگردانی میتواند از آن تقلید یا الگوبرداری کند. باید انتظار داشته باشیم که فیلمهای خوبی از نسل «قصههای عامهپسند» را ببینیم.
- بیشتر مردم وقتی مرز چهل و چندسالگی را میگذرانند و پدر و مادرشان پیرتر میشوند احساس میکنند که زندگی روی تراژیکترش را به آنها نشان میدهد. آیا شما هم به چنین چیزی اعتقاد دارید و آیا این فضا بر کارهایتان هم تاثیری داشته است؟
فیلمهای من عمیقا و به طرز دردناکی شخصی هستند اما دوست ندارم به بیننده اجازه دهم که درباره واقعیتهای زندگی شخصیام بدانند و بخواهند ارزیابی کنند و آنها را به بحث بگذارند. من فیلمهای شخصی میسازم اما سعی میکنم آنچه را که لازم نمیدانم همه در جریانش باشند، را پنهان کنم. به همین خاطر تنها خودم و کسانی که خیلی به من نزدیک هستند میتوانند تشخیص دهند که چقدر این فیلمها شخصیاند درست مثل «بیل رابکش»!
- اما هیچ وقت دلیلش را نگفتید؟
خب، این به کسی ربطی ندارد. کار من به عنوان یک فیلمساز این است که تجربیات شخصیام را در کارم سرمایهگذاری کنم و البته این حق را دارم که آن را در قالب استعارات یا مؤلفههای ژانر پنهان کنم. شاید هم گاهی ترجیح دهم که بیپرده برخی رویدادهای زندگیام را به تصویر بکشم اما سعی میکنم که آنها هم قابل تشخیص نباشند.
به هر حال شیوه ساختن فیلم شخصی با نوشتن یک رمان شخصی یا اثر اتوبیوگرافیک کاملا متفاوت است. وقتی در حال نوشتن یک داستان یا فیلمنامه هستم قطعا باید انتظار انعکاس هر آنچه در زندگی شخصیام اتفاق میافتد، حتی حالات روحی و خواستههایم را داشته باشم. به عنوان مثال اگر در حین نوشتن «لعنتیها...» دچار شکست عاطفی شوم، نمیتوانم از بروز یأس و سرخوردگی و احساس ناتوانی در برابر مرگ آرزوهایم در روابط شخصیتهای آن جلوگیری کنم. به همین خاطر است که نمیتوانم مثل جیمز بروکز عمل کنم.
من سبک خاص انگلیسی اسپانیایی او را دوست دارم اما نمیتوانم بپذیرم که وقتی سوفیا کاپولا به خاطر فیلم شخصیاش مورد تحسین قرار میگیرد او را آماج نقدهای تند قرار دهند. پس ریسک نمیکنم تا با به تصویر کشیدن یک فصل از زندگیام بهانه به دست منتقدان بهانهجو بدهم. میدانم هرچه هوشمندانهتر و سیاستمدارانهتر در این باره عمل کنم تاثیرگذارتر خواهم بود.
- 17سال پیش که با هم گفتوگو کردیم 5 فیلم برتر تاریخ سینما را برشمردید. امروز پاسختان به این سؤال چیست؟
خب من معتقدم که این پاسخ میتواند هر 5 سال یکبار تغییر کند. هنوز هم به نظر من «راننده تاکسی»، «ترکیدن» و «ریوبراوو» عالی هستند. اما امروز«خوب، بد، زشت» را بهترین فیلم تاریخ سینما میدانم. بهترین، سرگرمکنندهترین و لذتبخشترین فیلم! تصور آنکه بخواهم روزی فیلمی در حد و اندازههای آن بسازم، هم برایم غیرممکن است. «دستیار همه کاره او» اثر هوارد هاکس(1940) و «کری» اثر دیپالما هم فیلمهای بسیار خوبی هستند.
- فیلمساز پرکاری هستید. آیا کسی روی شما فشار میآورد که بیشتر کار کنید؟
نه دلم نمیخواهد وقفهای که بین «بیل رابکش» و «جکی براون» افتاد باز هم تکرار شود. سعی میکنم هر یکسالونیم، دو سال یک فیلم بسازم. وقتی تمام میشود، 6 ماهی را استراحت میکنم. با این وجود وقتی مینویسید زندگی هم جالبتر و سرگرمکنندهتر میشود. خیلی عالی است که با شور و اشتیاق داستان بنویسی، دوستانت را ببینی و همینطور زندگی جریان داشته باشد. در این صورت است که خود را روی قله اورست میبینم. اوباما رئیس جمهور است؟ فلان سیاست را دنبال میکند؟ اینها چه اهمیتی دارند. من دارم زندگی میکنم و فیلم خودم را میسازم... .
- پس از سالها، اعضای آکادمی تحویلتان گرفتهاند. فیلم شما در چندین رشته نامزد دریافت اسکار شده است.
فکر میکنم این اتفاق، هر کارگردانی را خوشحال کند. اسکار ضیافت بزرگی است و امسال سطح رقابت هم بالاتر از چندسال اخیر است.
- قبلا گفته بودید اعضای آکادمی اسکار محافظه کارتر از آن هستند که فیلمهای شما را بپسندند.
هنوز هم فکر میکنم تماشای فیلمهای من برای مزاج پیرمردهای آکادمی که احیانا ناراحتیهای قلبی و عروقی دارند، زیاد مناسب نیست!